برايت امكان دارد كمي، فقط كمي بيآئي تا همديگر را گول بزنيم!

آن وقت مي توانيم دست هم را بگيريم و برويم كوچه ي بن بست آن طرف خيابان؛ آخر مي داني آن جا هميشه خلوت است و كسي گذرش به آن جا نمي افتد و بهترش هم اين است كه هيچ خانه اي پنجره اش رو به آن باز نمي شود، آن جا فقط ديوار دارد! از همان ديوار هاي قديمي كه بوي خانه ي مادربزرگ مي دهد و اگر تكيه گاهت شود لباس هايت رنگ به رنگ مي شود.

اصلاً اگر دوست نداري بيا برويم تا سر كوچه ي خودتان! البته ديگر من دستت را نمي گيرم ها،  شايد آشنائي ما را ببيند و آن وقت بد مي شود برايمان. تو مي تواني اين سمت خيابان در پياده رو باشي و من آن سمت؛ وقتي رسيديم، مي تواني بروي خانه يتان و البته قبلش هم قولم بدهي كه ميآئي پشت پنجره و من مي توانم آن دور بايستم و نگاهت كنم و نگاهت كنم و تصورت كنم و تصورت كنم و هر چند وقت يك بار دست تكان دهم برايت و حرف بزنم و تو هي با دست هاي در هوايت بگوئيم كه هيچ  متوجه نمي شوي و من خيال كنم برايم …
راستش را بخواهي من نمي دانستم كه بايد بگويمت: مشتت را وقتي رسيدي خانه باز نكن! مادرت مي فهمد رازمان را! من تنها چند ساعت بعد از وقتي كه تو رفتي، وقتي ايستاده  بودم منتظرت مادرم را ديدم آن سمت خيابان…

——————————————————-

1.بعضي از خواب و رويا ها بايد واقعيت داشته باشن، بايد!

بعداً نوشت:

نميشه سه شب متوالي ديدن يه نفر رو تو خواب تصادفي دونست…احمقانه است!