بیماری (پارسی میانه: ویماری) به ناهنجاری در بدن یا روان می‌گویند که به علت ناراحتی، اختلال عملکرد یا تنش دربیمار یا سایر افراد مرتبط با او ایجاد می‌گردد. البته باید میان بیماری و سایر حالت‌ها پزشکی مانند خستگی، ضعف، کسالت و اندوه تفاوت گذاشت. عامل ایجاد بیماری می‌تواند بیرونی  یا…

من،  هر آن قدر که آدم رفتن نیستم، آدم ایستادن و شکست خوردنم، تکه تکه شدن، شکنجه شدن، اسیر شدن، نفس کشیدن و زنده نبودن، به پا نشستن، درد کشیدن! تا کی را نمی دانم، شاید همین باهار که می آید یا درست همان جا که #شاملو  بعدش گفت «نازِ انگشتای بارون تو باغم می کنه، میون جنگلا طاقم می کنه»  و مهم نیست دیگر این شهر شاعر ندارد، عاشق ندارد، پائیز ندارد، معجزه ندارد!(اگر معجزه نداشته باشد؛ چشمانت چه می شود؟) خیلی های دیگر را هم ندارد که اگر داشت که دیگر #محمدمختاری  با صدای لرزان و بغض  همچ وقت نمی خواند «کسی ناایستاده است این جا یا آن جا، پس کجای لبت آزادم کند».

دوست داشتم واهمه ای نداشته باشم از دوست داشتن و دوست داشته شدن اما دارم حتی همین حالا که می خواستم بنویسم نمی دانستم بگویم متاسفانه یا خوشبختانه، تقدیر عجیبی است معلق ماندن، این که دلت بخواهد اما عقلت بگوید نه، این که انگشتانت برود سمت موهایش -که یک در میان سفید شده اند حالا و جذاب تر از همیشه – و میانه ی راه برگردانیشان، این که دستانت از اورکت امریکایی بیرون بیاید تا در آغوشش بگیری و یک آن به خودت بیایی که نشسته ای کنج یک کافه ی تاریک و قدیمی و او روبرویت نشسته و از حالِ بد و خوبِ دنیا شکایت می کند و تو سیگار می کشی، این که چشمات پی اش بدود و کفش هایش، روسری اش، کت و دامن ش، را هر بار جدا جدا نگاه کنی و ته دلت ذوق کنی از این همه خوبی و زیبایی و بعد با خودت که تنها شوی به صرافت بیفتی که چرا روبرویش نایستادم!  چرا برای گلدون دست هایش یک سبد رازقی نداشتم؟ چرا دلش را نتوانستم بند بزنم؟ چرا روبرویش نایستادم و حظ نبردم از  دیدارش و مثل مجسمه ایستادم ؟ چرا یخه اش را نگرفتم و نگفتم هاآآآآی فلانی کجا بودی توو این همه سالِ درد؟ چرا دستانش را نگرفتم و با خود نکشاندمش سمتِ…سمتِ کجا؟ کجا باید می رفتیم؟ من که کسی منتظرم نیست؟ اما چرا باید می رفتم؟ رفتم که به کجا برسم؟… فکر می کنم ترسیدم که دستانش را بگیرم و این ترس همچنان دامنه دارد، نامتناهی و عجیب!

-هنوزم صدا رو می شنوی؟

دست چپم می لرزد، با انگشتان شست و اشاره دست راست در آغوشش می گیرم و نوازشش می کنم، نگاهم به کف پوش سرامیکی است و تلاش می کنم اندازه ی سرامیک ها را حدس بزنم، بعدش مساحت اتاق را، مساحت مطب را، مساحت ساختمان را و این میان می گویمش:

+آره! هنوزم هست… چند شب پیش یه بار گفت «اونجا نه!» تا خواستم بپرسم کجا؟ چرا نه؟ تو کی هستی؟ صدات چرا توو گوشمه؟ چرا صدات رو میشناسم اما چهره ات رو یادم نمیاد؟ چرا دلم می خواد حرف بزنی؟ چرا دلم می خواد بیشتر بگی؟…دکتر تو نمی دونی کیه؟

-این که از «هیس» گفتن رسیده به کلمه موضوع رو پیچیده تر می کنه و این که تو میگی میشناسی صدا رو…

جمله اش را قطع می کنم و می گویم:

+به مرز بحرانی رسیدم؟ باید بستری بشم؟ لباسم صورتی باشه لطفاً، من از این لباس آبی نیلی که تن دیوونه ها می کنن و آستین شون بلند خوشم نمیاد…

هر بیماری با شماری علائم و نشانه‌های ویژه شناخته و آشکار می‌شود. شناخت و درمان بیماری بر عهده…