مثله هميشه يك دستم را تكيه گاه ديوار كردم – بيشتر وقت ها ترس از زمين خوردن دارم، خصوصاً وقتي از پله ها بالا و پائين مي روم! و جالبش اين جاست كه خانه مان دوبلكس است- و پنج پله را پائين آمدم و رفتم تا ليواني آب بخورم، ليوان وقتي نيمه پُر شد برداشتمش و آمدم روبه روي تلويزيون نشستم، هنوز يك جرعه بيشتر نخورده بودم كه  احساس كردم چيزي دارد از من كم مي شود و مي آيد بيرون-ببخشيد نتوانستم جور ديگر بگويم اين حس را- دست راستم را جلوي دهانم گرفتم و چند لحظه بعد دندانم كف ش بود،بدون قطره اي خون و سفيد تر از آنچه در آئينه هر روز ميديدمش…

به مادرم گفتم من خواب ديده ام كه  اين طور شده؛ نگذاشت حرفم تمام شود و گفت: استغفرالله بگو! – او معتقد است: آدم نبايد خوابش را براي كسي تعريف كند؛ خواب يك راز است!- بعدش من براي نخستين بار در عمرم رفتم به دنبال تعبيرش و تن ها چند ساعت بعد خبر دادند كه مادربزرگ اوضاعش اصلاً به سامان نيست و من بي هوا ترسيدم و تمام مدت از خودم مي پرسيدم چرا بايد ميان اين همه من اين خواب را ببينم! يكي به من گفت چون تو را خيلي دوست داشته تو بايد زودتر مي دانستي و خيلي چيزهاي ديگر كه من هيچ متوجه نشدم! مگر مي شود بين فرزندان ونوه هايش من را؛ مادر بزرگ بعد از دو روز برگشت اما…
مادر بزرگ مي خواهد بميرد! او وقتي برود؛ پدر ديگر مادر ندارد و من بزرگش را.

————————————————————————–

1. خلاقيت دوستم در نوشته اش خيلي خوب بود.

2. … و هيچ وقت دوست دارم هايم يك كلاغ و چهل كلاغ نشد تا بدستت برسد…