آدم بايد خيلي از كارهايش را تنهائي (با آكسان بر روي ن بخوانيد؛ تن هائي) انجام دهد، مثلاً اگر فيلم خوب روي پرده باشد برود ببيند و بعد از آن كه تمام شد و لامپ ها را روشن كردند؛ از جايش بلند شود يك نگاهي به اطرافش بيندازد و بعد همراه جمعيت حركت كند و برود سمت درب خروجي اما ناگهان مسيرش را تغيير دهد و يك گوشه ي ديگر از سالن و روي يك صندلي بنشيند و يك بار ديگر فيلم را ببيند! آدم بايد وقتي تنهائي سينما مي رود يك فيلم را دو بار ببيند- يكي از فانتزي هاي من در سينما اين است كه سعي مي كنم نيمه هاي فيلم وارد سالن شوم و آن آقا چراغ  قوه اش را روشن كند و ببردم يك جا بنشينم و فيلم ببيندم و ميان دو سانس بنشينم و قصه را حدس بزنم! البته مطمئنن از نظر خيلي ها اين كمي بيشتر از كمي كار آدم هاي مشكل دار است اما من خيلي اين را دوست دارم!-؛ البته در مقابل تمام لذتي كه من از اين عمل مي برم مادرم خيلي با اطميمنان مي گويد: تو ديونه شدي از بس نشستي فيلم ديدي! فكر مي كني زندگي هم فيلمه!!!

يا تنهائي برود و قدم بزند بي هيچ هدف و هيچ حساب و كتابي -كه اينكه اگر باران بيآيد چتر با خودم ببرم و اين جور فكرها-؛ آخر فكر مي كنم حس تغليق خوبي به آدم دست ميدهد از همان ها كه تلخي شيريني دارند و تو مي داني خودساخته است اما تلخيش را مز مزه مي كني! آن وقت مي تواند برود خيلي چيزها را نگاه كند و اگر هم حوصله داشت قدم هايش را بشمارد!- البته من هر بار كه خواستم بشمارم يك اتفاقي افتاده كه يادم رفته است تا چند شمرده ام و بعدش بي خيالش شده ام-.

من گاهي تنهائي كه قدم مي زنم فكر مي كنم كه مانده بودي اگر قَدَم كمي كوتاه تر مي بود! آن وقت تو هي مجبور نمي شدي وقت صحبت كردن گردنت را خم و راست كني و من خيال كنم دردت مي گيرد و يا مجبور نمي شدي روي پنجه هايت رو به رويم بايستي و …