به نظرم «مرز» یک اتفاق عجیب، هیجان انگیز، غمگنانه، جذاب، درد آور، مسلح و بی صدا ست! راستش می خواستم از بودن و نبودن بنویسم اما به این فکر کردم کجاست آنجا که می گوییم آدم دیگر نیست؟ همان جا که به صورت فیزیکی وجود ندارد، نبودن است یا همان لحظه که در گوشه ی ذهنش رَدّی از رفتن حک شده! هیچ کس از تب و تاب دل اون که میره خبر نداره، هیچ کس نمی دونه اون چی ها کشیده تا به اتفاق رسیده …
مکالمه ی سه نفره ای شکل می گیرد؛
-آره، شهاب! منم هر بار باهاش تماس می گیرم پشیمون میشم!
بلند می خندم و آخرین تکه های بلور نبات را که به چوب چسبیده و مقاومت می کنند برای غرق شدن را شکست می دهم و می گویم:
+همین چند روز پیش، فلسطین بودم، تماس که گرفتم بدون سلام و اینا یهو صداش رفت بالا که «رفتی؟ زنگ زدی؟ چی شد؟» منم جوابش رو دادم و بعد برگشتم خونه، می خواستم ببینم هست اینجا، بیام باهاش صحبت کنم و بگم چی شده!
* اهه! همون روز که در مورد کلاس پرسیدم؟ می خواستی بیای؟
سرم را بر می گردانم سمت دکتر تا بتوانم هجا و کلمات را کنار هم بچینم و اشتباه نکنم در جمله بندی؛
+اما می دونید آقای دکتر، توو این شهر بزرگ تنها کسی که بهش اعتماد دارم و خیلی از فراز و فرود هام رو می دونه، خیلی بیشتر از هرکس دیگه ای خودشه، واقعیتش اینه که من اینجا فقط ایشون رو دارم، کسی دیگه ای نیست، نباشه…نباشه شاید دیگه توو این شهر نباشم…
جملاتم که تمام می شود، دکتر … رو به او می کند و می گوید:
-شنیدی چی گفت فلانی؟ بهترین تعبیر ممکن از بودنت، خیلی وقت بود نشنیده بودم کسی این مدل کسی رو تعریف کنه!
جواب نمی دهد، بحث را عوض می کند، هیچ نمی گوید، این گونه که نشنیده ام و مهم نیست و حرفهای تکراری می زند اما می دانم که خوب شنیده و تک تک کلماتش را به خاطر سپرده و حتی شاید ته دلش کلی خوشحال شده باشد، شاید هم نه…اما من حرفم را زدم، قبل ها به خودش گفته بودم اما فکر می کنم حالا زمانش رسیده بود که فریاد بزنم!
1.اگر مرا میشناسید، جدی نگیرید این ها توهمات شخصی است.