و چقدر ابله واژه ي برآزنده ايست برايشان و چقدر خوب بود ((ابله)) را داستايوفسكي نمي نوشت تا من كتابي مي نوشتم به اين عنوان و  يكي از بزرگترين فانتزي هاي زندگي ام را در آن شرح مي دادم، اينكه چقدر دوست دارم هر وقت چنين خانمي را در كافه، پارك، مهماني يا هر جاي ديگري ديدم، بروم فنجان هر كوفت زهر ماري كه دارد مي خورد يا هر چيز دم دستي كه روي ميز مشتركش با جانور قرار دارد را بردارم و در اوج بي رحمي و شقاوت در حلقش فرو كنم تا نتواند حرف بزند و وقتي آن جانور همراهش خواست از او دفاع كند قاشق هاي احتمالي موجود را در چشمانش بفشارم تا از درد تنها بتواند بدود و به درب و ديوار برخورد كند و ديگر هيچ چيزي جزء درد را به خاطر نياورد و بتوانم مورد مذكور را كشان كشان در حالي كه موهايش را در دست گرفته ام و خطابه اي بلند بالا از رفتارهاي مضحك، وقيح و آسف بار او مي خوام و او نيز مراتب عجز ، ناله، اظهار پشيماني از گفتگو با جانور ، و گهگداري هم خواستن مادرش از شدت درد اعلام مي كند ببرمش به اتاق بازجوئي و جسم بي جان او را روي صندلي بنشانم.

بعدش صندليم را برگردانم و مثل بازجو هاي بي رحم و سنگ دل روبرويش بنشينم و  يك ليوان آب برايش بريزم و تعارفش كنم كه بخورد و او سرش را تكان دهد، از صندلي با خشم و عصبانيت مفرط برخيزم و شروع به داد و بيداد كنم و فريادم هفت گوش فلك را كَر كند و دورش قدم بزنم با كفش هائي كه پاشنه هايش باعث ايجاد صداي عصبي مي شوند و پشت هم بگويمش كه بفهم! بفهم! بفهم! و از عصبانيت ليوان آب را بردارم و بكوبم بر ميز و آب پخش شود روي صورتش و پيراهن من و دوباره ليوان را پر كنم و آن قدر ادامه بدهم به اين كار تا خونم به جوش بيآيد و مسائل شخصي ام را وارد مسائل كاري كنم و بگويم آخر آدم احمق، تو چه ات از من كمتر است؟ هان! من كه تا به حال با ده يا پانزده نفر خوابيده ام وقتي جانوري را مي بينم تا وقتي خودم نخواهم احساس او برايم چيزم نيست! آن وقت تو خودت را به چند تا كلمه و يك فنجان قهوه  فروخته اي بدبخت(اين بدبخت را دوست دارم بلند و با حرص بگويم، حس خوبي دارد انگار! نوشتنش كه خوب است حداقل!) و بعد كه كلي شيرفهمش كردم همان طور گريان و نالان ببرمش پشت اتاق بازجوئي كه پشت شيشه بنشيند و ببيند بازجوئي ام از جانور عاشق پيشه را  كه تنها با همان چند سيلي چپ و راست ابتدائي كه  نوش جان مي كند نطقش باز مي شود و هزار حرف نگفته را مي زند…

————————————————-

1. بخشي از داستان كوتاه (( كسي منتظرم نيست؛ بايد بروم!)).

2. مدتي نبودم و نتوانستم دوستان ديگر را بخوانم؛ مي خوانمتان حتمن!

3. معجزه!/ بوسه ي توست؛/ كه هر چند صدسال يك بار/ گونه هاي تاريخ را سُرخ مي كند!

1395839_532858053450997_1215796479_n