راستش می خواستم بگویم رو برویم که می ایستی و صحبت می کنی من حظ می کنم از بودنت، از تکان دادن دست هایت، از حرکت ابرو هایت، از جنبش مردمک هایت، از به هم رسیدن لب هایت، از دست هایی که میان هیجانِ کلماتِ تحکمی ات به کمرت تکیه می کنند، از زیبائیت، از جادوی صدایت، از نازِ انگشت های بارانی ات، از پرستیدنت اما نگفتم و حتی نخواستم خیره نگاهت کنم اما کردم و دیدم لبخند که میزنی کمی پائین تر از لب هایت تا می خورد، خم می شود و من به این فکر می کردم که چقدر دیر یافتمت و سوال همیشگی ات که «اگه منم همون سال توو دانشکده بودم بازم دلت رو می دادی؟» …

چند ساعت از نیمه شب گذشته است و کنار هم ولو شده ایم و آلبوم عکس عروسی اش را ورق می زند و نگاهشان می کند و یک به یک آن ها را برایم توضیح می دهد و که آن شب چه شد، که سال های قبلش چگونه بود، که گاهی وقت ها زیاده روی کرده است در بدی و خوبی هدیه دادن به او، در بودن و نبودن با او و من مانده ام چه کنم؟ چه بگویمش؟ ترجمان کدام لحظه باشم؟ واقعیتش این است که نمی توانم حس ش را درک کنم و فکر می کنم گاهی وقت ها مجموعه اتفاق هائی در زندگی آدم هاست که منحصر به خودشان است و قطعاً کسی نمی تواند آن را درک کند و شاید زندگی کند و میان تمام اینا پرسش ها گم می شودم تا این که طاقت نمی آورم و می خوانمش:

-فرفری! غم ت نمیشه اینا رو می بینی؟

+(نفس عمیقی می کشد و دستش را از زیر چانه اش رها می کند و سرباز بر تخت دراز می کشد و به سقف نگاه می کند، همین حالتش کافی ست تا بدانم این که می گوید تنها بخش کوچکی است از حقیقتی که در پستوی قلب خود پنهان کرده است و هیچ گاه نباید به دنبالش باشم) نه! یه بخشی از زندگی م بوده که واسش تلاش کردم… می دونی (ادامه ندارد جمله اش و فکر نمی کنم باید ادامه می داشت این گونه بهتر است گاهی وقت ها بهتر است خودمان متوجه بشویم که چه خبر است )…

– نمی دونم کجا خونده بودم که نوشته بود همه مشکلات اولش همیشه سیاه و تاریک هستن اون قدر که نمی تونی نفس بکشی، سخته حتی تاب بیاری اما میاری و وقتی سنت بالاتر و بالاتر میره کم کم خاکستری می شن…

+(صحبتم را قطع می کند) اما هیچ وقت سفید نمیشن، ولی بازم مرگ پدرم برام همون قدر سیاهه همون قدر تاریک…

-(تنگ در آغوشش می گیرم و زمزمه می کنم برایش «با تو» از ابی را و اشک میریزد و بیشتر دوستش می دارم و به این فکر می کنم که کاش الان در قلبش آن قدر خوشحال باشد که اردیبهشتِ تهران هم به او حسودی کند)…

راستش قرار نبود روزهای تابستانی از ما که می گذرد این گونه باشد قرارگذاشته بودیم که لبخند باشد، که شادی باشد، که دیدن باشد، که دست ها باشد، که اخم ها و دعوا باشد، که قدم زدن های آرام و بی صدا باشد که بنشینی و حافظ بخوانم، قرار بود اما روزی می آید که نقطه می گذاری و می گذارم و بر میگردیم ابتدای خط و عشقی آغاز می شود که سال های وبا ندارد.

 

راستش بانو، دل می دادم و بی قرارت می شدم، آخر تو را که می بینم یادِ خودم می افتم.